راه خانه ات را
هر روز می بندد...
راه خانه ات را
هر روز می بندد...
بهتر نداشته باشیش تا اینکه داشته باشیشو ندونی با چند نفر شریکی
نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست
تنها زمانی احساس ارامش میکنم که لب هایم بر روی لب های تو باشد
تقصیر برگ ها نیست آدم ها همینند
نفس می دهـــــــی له ات می کنند
گاهــــــــــــــی دِلـــــــم
تفــــــــــــریح ناسالم می خــــــــــــواد
مثــــــــــــــــل فکر کــــــــــــردن به تـــــــــــــــــو
کاش می اومدی حالم رو بهم بزنی
خوشحالی هام ته نشین شده
میدانم دیگر برای من نیستی
اما دلی که با تو باشد این حرف ها را نمی فهمد
گاهی اونقدر خسته می شویم
که خستگیمون در نمیشه درد می شه
زنده ام نه از جانی که مانده
از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند
از اتاق خاطراتم بوی حلوا بلند شده است
آرام فاتحه بخوان
شاید خدا گذاشته ام را بیامرزد
تک درخت وصیت کرداز چوبش تخت دو نفره نسازند
تنها برای دل تنهام
اونی رو که دوستش داشتم و هیچ وقت نفهمید
و به پای احترام گذاشت

خدایا برای داشتنش
با قسمت میجنگم
پس خط و نشان جهنمت را به رخم نکش
که جهنم تر از "نبودنش" را سراغ ندارم...
آن قدر مرا سرد کرد …
از خودش ..
از عشقش ..
که حالا به جای دل بستن یخ بستم …
حالا به سمت احساسم نیا که لیز میخوری !!