میگذرد

نمبدونم چرا وقتی حال من خرابه باید خراب شم رو بقیه...

چرا داغون بودنم باید بالا بیارم رو عزبزانم ...

چرا به اشتراک گذاشتم همه حرصمو ... جز ابنکه حال اونارم گرفتم ...

حالا که زورم به روزگار نمیچربه چرا تو خلوت خودم هوار نمبکنم و تو تنهاببم داد نمبزنم...

من که میدونم اونا هم حال دلشون خوب نیست ..چرا بقیه باید جورتو بکشند ...

زندگی همین قدر بیرحمه اگه هضمش نکردم و عادت نکردم مقصر خودمم ...

اره یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم...

میگذره ...همبشه همین بوده...

گاهی بد نیست

گاهی بد نیست یادمون بره دردای خودمون وبا همه دل شکستگی به دوستامون و عزیزامون بگیم که نه این دنیا قشنگتر از اونه که من فکر میکنم ...

بگیم که بر خلاف جریان رودخونه شنا کن این پشت همه چیز قشنگه با اینکه میدونی تنها قشنگیه این ور دویدن و نرسیدنه ...

جملات زرد و انگیزشی حتی اگه دروغ وکلیشه ای باشند میتونند تو روزای سرد و طوفانی یکی رو به امید یه روز گرم صبورتر و جسورتر کنند ...

من اگه تلخم و جام زهر میتونم واسه مهمون دلخونم سرسوزن شیرینی مثقالی ذوق یه کوله مهر هدیه کنم شابد چند قدمی محکمتر برداشت

مبدونم حال خوب در این شهر کالای نایابه خوب میدونم اما بد نیست گاهی فقط گاهی از کیسه خلیفه ببخشیم شاید او یه لبخند از این دنیا طلبکار باشه

خوب ببین

یه رفیق قدیمی خیلی عزیز بهم میگفت ما تا اینجا زندگی خیلی درد کشیدیم پس تنها انتقامی که میتونبم ازش بگیربم شاد بودنه...

کاش بودی و میدیدی که از درو دیوار جوری باران درد نازل میکنن که با هزاران اموزشی که دیدم و دوره های که رفتم حتی نمبتونم دقیقه ای افکارم گمراه کنم چه رسد به شادمانی...

ناخوداگاهم جوری قلاب شده به درد که هر ماهی شادی رو قیل اینکه یه قلابم برسه به ورطه ماتم عزیزانش مینشاند ...

کجای که ببینی گره پیشانیم طعنه میزنه موجهای دریا تو به روز طوفانی...

اینجا سر هرکوچه یه پاتوقه که کلی بهت حال میدن تا گربه کنی اما اگه بخندی یا دیونه ای یا مست .که همون دیوونه بهتره چون مست باشی به سلیب می کشن و تازیانه میخوری...

تو نیستی من هنوز بطور مسخره ای زنده ام تو این گرداب ریا و دروغ...

از این باتلاق لجنی که به عمد دارند عمقش رو بیشتر میکنند ...

ما به گل نشستیم و اونا با ریشخندی ملبح مارو بدرقه میکنند...

نترس

تو ای غنچه ارغوانی

نترس از این سوز و سرما

ز هوای برف و بورانی

نلرزد دل دیوانه و شیدا

پس هر باد و بورانی

تومیشکفی گل گلها

...

کیان

راه دررو

حتی اگه هیچ قلبی واسم نتپه من ادم رفتن نبستم...

همبشه حق با شماست .تمام دلیلاتونم درست و منطقین.اما من ابنجا ربشه در خاکم...

شاید اگه اوایل کارم بود .شاید اکه اوج جونیم بود و شابد اگه این همه عصیان و رنج همدردا رو نمیدیدم و شاید اگه روزگار منصف تر بود وشابد اگه ظلم ظالمااا ابنقدر شکستم نکرده یود بهش فکر میکردم ...

شایدم نیاز نبود بهش نه من بلکه هیچ کس دبگه هم فکر بکنه...

خدایا کمکم کن خیلی تحت فشارممم...

کاری کردن که حتی واسه موندن و جون کندن تو زادگاهم یه دلیلی که قانع کننده باشه ندارم...

سکوت

صدایش شبیه دوبلورهای سینماگیرا ورسا بود با بغضی غریب...

تاکسی اینترنتی که گرفته بودم رسیده بود با عجله سوار شدم .حس کردم پاسخ سلامم را نداد عقب نشستم و راه افتاد.

فقط واسه اینکه حس کنجکاویم رو ارضا کنم گفتم خانم محترم کشتیهاتون غرق شده ..زندگی رو خیلیم جدی نگیرید ..

برگشت سمت عقب چشمان سیاهش با همه زبیایش نمیتوانست اشکهاش راپنهان کند گفت زندگی ما رو جدی گرفته نه میکشد نه میگذارد نفس بکشم

من ناخواسته و بدون اجازه سرک کشیدم به درد و رنج یه غربیه که سر شاخه های حسرت و اهش از دیوار خشتی باغ ما پیدا بود ..من به حریمش وارد شدم تا شاید یخی اب کنم و یاشاید قطره ای حالش خوب کنم شبیه فروشنده های دوره گرد عشق و محبت عرضه کنم .اما شکستمش و تا محل کارم اشک ها بی ازارش یه حق حق بدل شد ...

گاهی سکوت بزرگترین احترامیه که به خودمون و دیگران میذاریم....اما هنوز به این باورم که حرف زدن و دیالوگ تنها راهیه که میتونه کمک کنه بار دردامون کمرمون نشکنه .

توهم

فکر میکردم حق با من است ...

همکارم با ولع خاصی از مدبر عامل جدبد صحبت مبکنه ..جوان است و فعال و قدرت ریسک پذیری بالا . با اینکه 32 سالشه و مدیر یه مجموعه مهندسی شده اما خوب عمل میکنه .با اینکه خیلی مذهبیه اما فقط بهروری براش مهمه...

داشتم با خودم فکر میکردم چرا باید ابن قدر افکارم با او در تضاد یاشد...

او که با سفارش فلانی شده مدیر عامل بی تجربه هست بسیار کم ظزفبت ..او که از راه نرسیده محیط کار رو به خودی و غیر خودی تقسیم کرده و از این اب گل الود ماهی میگیره .فعال و ریسک پذیریشم که باید نتیجه داشته باشه من که نمیبینم.ادعاشم که در حد تیم ملیه.سرمابه های شرکت که کارشناساشه رو هم که کلی هزینه شده کاربلد شدن رو که سر یه گفتمان که به مذاقش خوش نیومده عذرشون خواسته وبا نماز ظهرو دعای صبح هم نمیشه قراردهای مجموعه رو به سرانجام رسوند.لاف زدن یا همون حرف مفت هم که کنتور نمی اندازه و...

الان شک دارم حق بامنه ؟فکر میکنم توهم زدم ..همکارایی که از ایران رفتن هم توهم زده بودن..شاید حق با همکارم باشه ...شاید اصلا امده که از پایه یسازه و ما یه خشت معیوبیم که تخت فشار روحی باید بریممم

کیان

در این هجمه ناامیدی و تاریکی هر کور سو امیدی دیدم به ان چنگ می اندازم...فکر میکنی فرقی میکند یا فرقی هست مایبن زندگی بی نور و مرگ یه اسیر...

در این سردابه که بوی نم و عصیان مبدهد بی هیچ روزنه ای باورت هست که من باورم به روز را فراموش میکنم؟به دبوارهایش ناخن می سایم تا نفس دارم در پی نور...

مثل دیروزمثل امروز هر روزدر گوشم زمزمه میکنی که مرده ام .شاید راست میگویی من مرده باشم اما از خاکسترم برمیخیزد مشتاقانی که که میمیرند از عشق نور...

کیان

نقطه ...سرخط

بازم اغاز میکنم ..

از جایی که من یودم و من...

لبربز زخم بودم و خم..

نه نگاهی که بشکفتم..

نه کلامی که باز بشکنتم...

به ترسایی شب های تارم ..

با رسوایی این شیداییم...

بازم اغاز میکنم..

نفس بکش رفیق من .تو هنوز زنده ای...

کاشکی بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر...