باوردارم

خودمو قراره به کی ثابت کنم که به در و دیوار میزنم...

وقتی خودم ذوقمو روح نوازشگرمو احساس نابمو یکی یدونه بودنمو باور ندارممممم...

باورش خیلی راحته که روح و روانمم مثل اثر انگشتام خاص وبی بدیله پس چرا باورش ندارمممم...

اینکه ازت بت می‌سازم که دنیا نظیرش رو ندیده اما خودم دم به دم کوچکتر ومظلوم تر میشم دلیلش باورهای غلط خودمه ...

اینجا هرگز از آدمای هیچ نه میراثی میماند نه یادگاری ...

پس اگر ازت خدا هم که ساخته باشم از باغ ابادت سیبی سهم من نیست و اخراج از باغت سهم منه ...

من قدم به قدم عزت نفسم را آبیاری میکنم تا ریشه هاش تا اقیانوسها برسد ...

درختی میشم که هر باری بگیرد اما نه مثل تو من سایه خود رابه هر خسته و درمانده ای نمیفرشم بلکه میبخشمممم...

برای داشتن هیچ ...خودتو دسته کم نگیرررر...

میدانم

اینجا که منم تا تو بسی دیوار هست حتی دماوند...

آنجا که تویی چی ؟حال و هواش مثل قبله, نهاوند...

وقتی تو این سوزسرمامن دیوانه به یادتم ...

تو در سوز و گداز اندیشه دیگری می سوزی...

وقتی من هر دم با فولاد سرد گل آویزم...

آنجا با گزیدن گوشه لبت ,لبخند ملیح میزنی...

وقتی اینجا تبداروغمخار و بیماره لحظه هام...

تو توایوان خانه به گلهایی که گرفتم آب میریزی؟

میدانم خوب میدانم...

...

نوشته

چقدر خوبه که رو نوشته هامون قضاوت میشیم...

وقتی مینویسی همه حس های تو درگیر نوشته اند ...

میتونی پاکشون کنی و جان جملتو عوض کنی ...

میتونی موضوع انتخاب کنی و بال و پرش بدی ...

میشه کلی جمله ناب عاریه گرفت ...

صفحه سفید جهان افکار ماست فقط باید خط خطیش کنی ...

میتونی شادی ورق بزنی وغم و تجربه کنی ..بسته به حال دلت...

میتونی دنیارو جای بهتری کنی .یا بالعکس...

فکر میکنم نوشته ها نیاز به روانشناسی ندارند چون خود نشان میدهند سر دروون...

چهارشنبه سوری

عجب شبی شد ...

حالم خوبه ...

رفیق دیرینم به کمکم آمده وخراب دارم بدیدن چهارشنبه سوری بچه های ارومیه میرم ...

با خاطره چهارشنبه سوری های شهر خودم ...جالبه که تفاوت چندانی نیست ...

همه دنبال مظهر پاکیند .سوزاندن همه تلخی‌های گذشته و پاک شدن از تلخی‌های گذشته ...

اما اینجا هم بمبهاو ترقه ها بیداد میکنند و به خاطرم میارند همه اینها نمادند و واقعیت فقط منم که باید افکارم را از دردها جدا و به زیباییها پیوند بزنم ...

وگرنه بمب و ترقه هیچ دستاوردی نداشته جز نفرت و انزجاررر....

آنهایی که اسلحه و اشک آور و چماق و باتوم داشتن منفورترینن ...

اقتدار با عشق و همسویی و اتحاد معنی دارد وگرنه میشود طناب داری که دایم سو عوض میکند ...

عجب امشب قرار بود دیوانه بشیم با هر قر کمری به همان سوبچر خیممم...

جالبه امشب باهمیمم چه دیوانه چه عاقل ...

به عشق همیشه باهم بودنمان...

شهر من

دلم واسه شیرازوم تنگ شده ...

مدتیه ماموریت تو شهرای شمال غربی ایرانمونم...

نمی‌دونم چرا فکر کنم واسه دایره امنمون که همش درگیر شهر ودیار خودمونیم...

واقعا ایران سرای منه اما شیراز یه جور دیگه ...

دلم واسه مستی های آخر شب بابا کوهی تنگ شده ...

دلم واسه پیاده روی دراک ...شب نشینی هاش ...آدمایی که ندیدیشون اما انگارسالهاست میشناسیشون...

تعارف نزده پایه حال خوبیت میشن و خاطره میسازن و محو میشن ...

غریبه های که جونت شدن واشناهایی که کج دار مربض باهاتن...

شهر ما شهر عجیب و خاصییه ...با آدمای خاص...

شهر ادبا و آدمای عاشق واهل دل واخر تفریح وعشق و حال...

تنهایی

دارم هر روز تنهاتر میشم...

از ویروس منهوس کرونا به بعد ذوقم به نوشتن کورتر شده...

بعد از کرونا هم که اون وقایع تلخو جگر سوز ...

خرافاتی نیستم .اعتقادیم به اینکه واکسن تاثیری داشته ندارم...

اما یقین دارم حوادث و محیط با احساساتمون رابطه تنگاتنگی دارند.

شعر قلیان احساساته و وقتی چشمه احساس بخشکد میگیم ذوقمون کور شده...

شاید من دارم به خودم سخت میگیرم.در میان جمع و تنهام ...

شاید ناشکری میکنم .اما هر بار که میجنگم من مغلوب داستانم...

ساده بگویم از این تنهایی به قول درونگرا بودن خسته ام اما باز این زندگیه که به گوشه رینگ میکشانتم...

هر بار میام خونم عوض کنم که زندگی توش جریان داشته باشه همون ساعت اولیه بایه طوفان جهل یا حکم خر باز تو جریان تند درد حل میشم و دو از نو بازی از نو...

نمی‌دونم این همه پیج و کتاب انگیزشی کی بدادمن میرسن...

عجب...

ساعت پنج صبح با صدای پیامک از خواب پریدم...

با ترس و لرز گوشی برادشتم و با چشمانی خواب آلود پیام باز کردم..

نوشته انتخاب ما فلانی...انتخاب اصلح...

ای بر پدر مادر مردم آزار لعنت...

ما که توبیداری از دست شما و مدیریتتون آرامش نداریم ...

تو جوونیمون یه تار موی سیاه واسمون نزاشتید ...

یه روز جمعه داریم که اونم تو خواب از دستتون راحتیم اونم اگه به خوابمون نیاید ...

بی پدر و مادر این وقته پیام تبلیغاتی گذاشتنه...

تو میخوای از حق حقوق من دفاع کنی ...

تو که حتی آداب احترام به حقوق دیگران را هم بلد نیستی...

خدایا چه گناهی کردیم که تاوانش اینه...روشنمون کن جان خودت...

سفر کاری

یه سفر کاری داشتم به ارومیه..

دیروز دریاچه ارومیه رو بعد از چندین سال دوباره دیدم ...

بخاطر بارون کنار پل یه کمی آب هست اما از اون صلابت و عظمت هیچ خبری نیست...

کوهای سمت ترکیه سفید پوش سنگین و سمت خودمون خبری نیست

اما سرما بیداد میکند نه تنها از برف خبری نیست از مهر و محبت دوستان قدیمی هم خبری نیست...

ارمغان بیداداینجارا هم درنوردیده دوستان را بیشتر آواره ترکیه کرده و جامانده ها هم در اندیشه رفتنن...

سوز سرما نه به جان بلکه به روحمم رسوخ کرد...

دیوونه بازی

عجب هوای شده از اونا که حال خوبارودیوونه میکنه ...

نم نم بارون صدای فریاد آسمون چاره ای نیست باید به جام می پناه ببرم...

چرا نمیشه با قطرات باران رقصیدو شبیه گلبرگای مغرور به زیر چتر پناه می‌بریم...

ما که تشنه بارونیم ودر آرزوی اون .چرا نمی‌تونیم زیر بارون باتنی خیس فریاد بزنیم و دلتنگیارو به آب بسپاریم...

حال دل نمیبنی همه شادند حتی گدای سر کوچه.همین یکدم با من مهربان باش ودریا دل ...

یه امروز همان کودک بازیگوش دیروز باش .آهای بارون یه امروز تو هم چون من مست شو دیوونه ببار...

انگاری که سقف آسمون پاره شده باشه.من عاشق دیوونه بودنم. عاشق اینم که بفهمم کدام دیوونه تریم...

فراموش شدگان

اگه مسافر داریم پشت سرش اب بریزبم شابد یه روز برگشت ...

مثل منی که بعد سالها به ابنجا برگشتم و هیچ کس منتظر نبود ...

ادما هم مثل حال خوبند اگه ازشون دور بشی کم کم فراموشت مبکنند تو که زنده ای ادما مرگ عزبزانشون فراموش میکنند...

اینجا هم ما رو فراموش کرده .از کلام اشنای دیروز خبری نیست ...

با لحن کلام امروز گویی بیگانه ایم .ما بین امروز و دیروز در این برزخ شوم گیریم...

از سر دلسوزی با کسی مهربان نباشید اگه تباه شده ترین نسل تاریخ باشند ...

نگاهی به گذشته

داشتم به پستای قدیمیم نگاه میکردم

تنها چیزی که از این کاووش به دست اوردم علاقم به شعر و ادبیات که طی این سالیان رنگ نباخته ...

همه اون تلخیا فراموش شده و از خوشیا فقط یه لبخند ریزی بر لبم نقش میبندد...

انگاری من سابق رو خوب نمیشناسم ...

چون من اونقدر تو کوران روزگار چون اهن گداخته بر سرم پتگ بیرحم تجربه دیدم که اون جوان بیست ساله عشق هیجان رو نه که نمیشنایم .نمیخواهم که بشناسم...

اری میراث من درد است .درد فهمیدن...

من سابق تو بگو میراثت چیست؟

...