خاص

مثل مار دور خودم چمبره میزنم ...

شاید تو این روز خاص به قلب یخ زدم اندک گرمایی برسونم ...

آخه من تو آغوش کشیدن خودم و تنهایی‌ام خیلی استادم ...

بازم دم بانک های نزول خورم گرم ...اگه خونم توشیشه کردن مثل زالو می میکند شیره جانم رو ...

یادمم میکنن که مبادا میزبانشون رو از دست بدن...

قدیما با صدای در میپریدم شاید که یار غاری یا رفیق بی عاری یادش مونده باشه یه هم قفس تو این کویر داشته و سری بزند ...

اما مدتهاست که می‌دونم این شهر و ادماش همشون مثل من نفرین شدن و منتظرن در خونشون زده بشه ...

بارون میزنه دیوانه وار ...فکر کنم اون امروز رو یادش بوده ،جوری عصیانگر که انگار من عامل بدبختی این قوم و سرزمینم ...

دمت گرم می‌دونی که من مدتهاست منتظرم که بیای و ناخوانده مهمانم باشی ...با من منتظر تلخی چرا ؟

بشور ببر همه بدبختیها رو ،بی مهریارو ،بد عهدیارو ،حماقتا و نفرتهارو،بیکفایتی هارو ،کج سلیقگی ها رو وکنه هارو وظالم هارو اگه با منم حال می‌کنی منم بشور ببر که مشتاقم ...

اینم از صدای غرشت که هیچ وقت با ما همساز نیستی ...

می‌دونی خیلی وقته سیرم از این قفس و این همه نابرابری...

بزن باران ...بزن ...

گفتار نیک ...

چقدر راحت بهم دروغ میگیم ...

خیلی بهتره گاهی سکوت کنیم یا با یه شوخی با یه پوزخند از کنارش بگذریم تا اینکه دروغ بگیم...

به شعور همدیگه احترام بذاریم و تا مجبور نشویم با کلی قصه بی سر و ته توجیهش کنیم خودمون کوچیک کنیم و شنونده رو نا امید، صدای طبل تو خالی از دور هویداست...

گاهی این قدر یه دروغ تکرار میکنیم که خودمون هم باورش میکنیم این درست همان خانه ایست که بر امواج بنا شده و دیدم که وقت فرو ریختنشان حتی خودخدا هم نمی‌تواند نجاتش دهد ...

من اعتماد ها دیدم که طنابش با نسیمی بریده ،اعتقادها دیدم که به سرعت نوری متلاشی گشته ،من اربابانی دیدم که با سخنی راست از عرش به فرش غلطیدند،بزرگانی که با یک نکته از سقف آسمان به قعر لجن کشیده شدند چون دروغ را به هر پوششی بیارایی راستی به یک بشکن لخت و عورش می‌کند ...

گفتار نیک ،گفتارنیک ،گفتار نیک ...

گفتار نیک ،کردار نیک،پندار نیک ...

مرهم...

داشتم به حرفای عزیزی فکر میکردم که که از درک نشدنش ،کوتاهی شریک عاطفیش گلایه میکرد و حقیقتا حق با اون بود ...

کلمه های محبت آمیزی که به زبانش جاری نمیشه ،جای گل‌های خالی که هیچ وقت نخریده،زمانی که واسش نمی‌ذاره وسفری که نبرده و دلی که ازش شکونده و ازهمه مهمتر عصبانی بودنش و توهینای ویران کننده اش ...

شک ندارم زیباروی ظریف تو مثل ارکیده تو گلخونشی که توجه و مراقبت میخوای، نور و اشتیاق و عشق میخوای ،دستای مهربونی که نوازشت کنه و خستگیتو دربیاره و با تعریف از زیبایی‌هات روحت رو جلا بده ...تو لایق همه اینایی...

اما در این جنگل که زخم زدن نهادینه شده برای لقمه ای نان باید گرگ بود و برای بهتر زیستن چون شیر در بالاترین نقطه ذنجیره غذایی،نه رفیقی هست نه اعتمادی،درس تذویر و ریا تدریس میشه, پرستاری تربیت نشده که مرهم باشه ...

گاهی یه بیمار و زخمی رو باید مداوا کنی تا معنی مرهم بفهمه تا پرستار دردهای دیگران یا خودمون بشه ...

شکرت

چه خوب یه روز دیگه شروع شد اجازه یافتیم زندگیش کنیم ...

با همه دلواپسی هام شدی باریکه امیدی که منو میبری از کویر درد به ساحل آرام مهربانی...

ای همه تن و جان باران رحمت که لبای خشکیده از شوقم رو می‌رسونی به جنگلهای پر باران شور و شادی ...

ای همه دنیای احساس که من بی احساس رو میبری به دلنشین ترین سکوت دنیا چند ثانیه مانده به اغاز موزیک سمفونی بتهوون...

ای جادوگر تر از هر جادو که جدا می‌کنی روحم ازتن و میسپاریش به باد بهاری که سیاهت کنه هرچه زیبایی محضه...

قدمهات رو آهسته بردار...

شاید که رسیدم بهت آخر ...

بازم یادم آمد به سرما و بی سرپناهی کفاش سرکوچه عاشقی یادم رفت ...

بگذریم ...

ترسو...

پیله ام را شکافتی

من نارس رو دعوت کردی به روشنایی...

من که از همه بریده بودم نامسلمان و به کنج تاریکی خزیده یودم ...

ببین چه دست پایی میزنم در جهنم ابادی دستان تو ...

یادم رفته بود جانیان ،پروانه ها را میکشید برای سرسوزن ابریشم ...

یادم رفته بود حامیان ،که فقط حرف میزنید و هرگز عمل نمیکنید ...

یادم رفته بود بانیان،که خود شرید و دم از خیر و نور و عدالت مبزنید ...

باورکنید هیچ ذلتی بدتر ازترسوترین ترسو بودن اونم با هیبتی چون شیر نیست ...

روباه صفت ...

قضاوت ممنوع..

هیچ کس شبیه نوشته هایش نیست ...

این تجربه از سال ها نوشتن در همین بلاگفا و شبکه های مجازی بدست آمده ...

هرچیزی که ما می‌خوانیم ساخته و پرداخته ذهنی است که بارها آنرا ویرایش و بازنویسی کرده ...

وبرای ارتباط بیشتر با ذهن مخاطبش جهت دار شده است ...

ذات آدما در همزیستی با آنها وقدرت قلمش در خواندن آثارش هویدا می‌شود ...

قدرشناسی...

همیشه احساستون رو تو اعماق جانتون پنهان کنید ...

مشکل درست از زمانی پیدا میشه که میفهمند احساس داری !

باید تو انبار کاه دنبال سوزن بگردی ...

فراموش شدگان...

می‌دونم منو تکیه گاه میدونید و زیر سایش آرامش میگیرید ...

می‌دونم دنیاتون زیر رو بشه منو باید آروم ببینید تا آرام بگیرید...

می‌دونم همتون حق اشتباه دارید اما مرشدتون نه،بایستی هموار کنه مسیرتون رو تا باز اشتباه کنین...

میدونم اگه یه روز نوشته هام ببین باور نکنین کوه دناتون شبیه تپه هم نیست ،صدای شکستنتون گوشهامو کر کنه ...

باور کنین زیر اون پوست سخت یه انسان شکسته هست که خیلی وقته یادش رفته خودشم حق زندگی داره...

باور کنین تو دل اون آدم سخت هزار آرزوی مدفون شده و هزاران دیوونگی نکرده آرمیده...

باور کنین با تمام عشق و احساسی که خرجتون می‌کنه این دوره گرده ته بقچه اش چیزی واسه خودش نمونده باقی ...

گاهی بد نیست برگردیم به پشت سر نگاه کنیم و به همه اونایی که عصا شدن تا ما پرواز کنیم بگیم،

دمت گرم که هستی ...

ممنون که هستی ...

می‌دونم که هستی ...

مدیونم که هستی...

زنجیر ...

ز تب و تاب افتاده ام زین پس...

جسمی تلخ با روحیم در قفس...

نه پاییز و نه بارون و نه ساز...

جسم رنجورم با احدی نمیشود دمساز ...

این گرداب نا امیدی میکشدم به تاریکی...

از من و شور واشعار سایه ای مانده به یادگار...

این قلب زخم خورده از گرگهای بارون دیده ...

بدرد ساچمه میخوره و گلوله ی باروت دیده ...

نمی‌خوام در سوگم کسی مویه و زاری کند ...

در قفس حیات تا توانداز قل و زنجیرازادم کند...

میگذرد...

...

همه چیز مصنوعی و فیک شده ...

آدما از نزدیک بسیار تلخ و سردند ...

نفس آدم میگیره تو همچین دنیایی...

فکر میکنم بهترین لطف خدا رسوندن یهویی مرگی سریع هست ...