خاص
مثل مار دور خودم چمبره میزنم ...
شاید تو این روز خاص به قلب یخ زدم اندک گرمایی برسونم ...
آخه من تو آغوش کشیدن خودم و تنهاییام خیلی استادم ...
بازم دم بانک های نزول خورم گرم ...اگه خونم توشیشه کردن مثل زالو می میکند شیره جانم رو ...
یادمم میکنن که مبادا میزبانشون رو از دست بدن...
قدیما با صدای در میپریدم شاید که یار غاری یا رفیق بی عاری یادش مونده باشه یه هم قفس تو این کویر داشته و سری بزند ...
اما مدتهاست که میدونم این شهر و ادماش همشون مثل من نفرین شدن و منتظرن در خونشون زده بشه ...
بارون میزنه دیوانه وار ...فکر کنم اون امروز رو یادش بوده ،جوری عصیانگر که انگار من عامل بدبختی این قوم و سرزمینم ...
دمت گرم میدونی که من مدتهاست منتظرم که بیای و ناخوانده مهمانم باشی ...با من منتظر تلخی چرا ؟
بشور ببر همه بدبختیها رو ،بی مهریارو ،بد عهدیارو ،حماقتا و نفرتهارو،بیکفایتی هارو ،کج سلیقگی ها رو وکنه هارو وظالم هارو اگه با منم حال میکنی منم بشور ببر که مشتاقم ...
اینم از صدای غرشت که هیچ وقت با ما همساز نیستی ...
میدونی خیلی وقته سیرم از این قفس و این همه نابرابری...
بزن باران ...بزن ...