داشتم به حرفای عزیزی فکر میکردم که که از درک نشدنش ،کوتاهی شریک عاطفیش گلایه میکرد و حقیقتا حق با اون بود ...

کلمه های محبت آمیزی که به زبانش جاری نمیشه ،جای گل‌های خالی که هیچ وقت نخریده،زمانی که واسش نمی‌ذاره وسفری که نبرده و دلی که ازش شکونده و ازهمه مهمتر عصبانی بودنش و توهینای ویران کننده اش ...

شک ندارم زیباروی ظریف تو مثل ارکیده تو گلخونشی که توجه و مراقبت میخوای، نور و اشتیاق و عشق میخوای ،دستای مهربونی که نوازشت کنه و خستگیتو دربیاره و با تعریف از زیبایی‌هات روحت رو جلا بده ...تو لایق همه اینایی...

اما در این جنگل که زخم زدن نهادینه شده برای لقمه ای نان باید گرگ بود و برای بهتر زیستن چون شیر در بالاترین نقطه ذنجیره غذایی،نه رفیقی هست نه اعتمادی،درس تذویر و ریا تدریس میشه, پرستاری تربیت نشده که مرهم باشه ...

گاهی یه بیمار و زخمی رو باید مداوا کنی تا معنی مرهم بفهمه تا پرستار دردهای دیگران یا خودمون بشه ...