شادی...

ای گمشده بی نام ونشان این روزهای قومم...

خودت را نشان بده ...

ما در این برهوت بی باران مدتهاست به انتظار نشسته ایم ...

آنچنان یهویی غافلگیرمان کن که ساعتهادر بهت و حیرت بمانیم...

اصلا با درفش و کاویان به کویر دلهایمان هجوم بیاور که جز ویرانه ای سوخته از این ماتم کده نماند ...

بیا شادی بیا،باخودت رهایی بیاور ...

شده با ساز و دهل و بوغ و کرنا ،تو فقط بیا ...

تلخ اما واقعیت ...

ما قورباغه پخته های شدیم که دم از آگاهی می‌زنیم ...

اما واقعیت اینه که احساسی و جوگیرترین ملت جهانیم که همیشه بازی خوردیم ...

ما همیشه ایام بر قبرهای خالی گریستیم و بر دامادهای پوشالی هلهله و شادی کردیم ...

و اکثر اوقات بازنده هایی بودیم که به اشتباه خود را برنده انگاشتیم ...

هر بار تازیانه زمان از خواب بیدارمان کرده ...

حال...

...

زندگی همین رود جاریست
پای جان را به خنکایش بسپار ...
با نوای جاری بودنش آهنگ بگیر ...
اکنون که هستی سیراب شو ...
فردا ی قشنگ، اکنونت را به تاراج میبرد ...
حال را دریاب ...

...

...

واقعیت اینه که ما بذری نداشتیم که فصل درو خوشه برداشت کنیم ...

به ما گفتند آنکه دندان دهد نان دهد ...

دروغ شاخداری که بذر توقع کاشت و نا امیدی درو کردیم ...

حالا هم دیر نشده ...

بیاید جای بذر نفاق همدلی بکاریم ...

شاید که بشود با حفظ و نگهداری و ابیاریش آزادی و رفاه درو کرد ...

هر روز تنهاتر از دیروز

نمی‌دونم چرا بعضیا رو تا میبینی جذبشون میشی ...

بعضیا هم از دور نچسبن ...

شک ندارم داستان فرکانسه ...

یادمه تو بچگیمون راحت ارتباط برقرار میکردیم وچه بسیار لذت می‌بردیم ...

شاید فرکانسهای منفی خودمون هم دافعه ایجاد میکنن ...

ارتباطها کم شده و داریم تو غار تنهایی مون دور خودمون پیله می‌سازیم ...

خودمون هم واسه تنهاتر شدن بدجوری پافشاری میکنیم ...

عصیان...

دریغ آمده بود که ریشه ام را زخاک برکند ...

این توکای تبرزاده ی سرد،سینه ام چاک کند ...

گفتمش ،چنان در من تنیده ای که چون نفسی در قفسم ...

گفتا، که من طوفانتم،امده ام، دودمانت را به باد بسپرام...

گفتمش من حریصم همه تن پتک شوی سر میسپارم به قضا و قٓدٓرٓم..

گفتا تورا با خونت تطهیر کنم چون انگاری که ساده و بی رنگ و لعابم...

گفتمش آواره ترین ازرده ترین تب دار وبیمار توام...

چه خوب که از دست مرهمی چون تو زهر بنوشم ...

حقا توی دیو صفت ،درنده خو،شدی قبله دین ودنیام...

حقا که منِ خون به جگر ،سزاوارم که شوم تمام،تمام...

...تمام

ازم پرسید که خوب تا اینجا اومدیم ...

گفتم آره...

پرسید بعد از این چی ؟

گفتمش من تا همین جا بلد بودم ...

گفت این که نشد ساختن ...

گفتمش اگر ساختن می‌دانستم ویرانه ای آباد نبودم در حال فرو ریختن دوباره...و دوباره ...

خشت این برج و بارو از ازل کج بود ...