...

همه چیز مصنوعی و فیک شده ...

آدما از نزدیک بسیار تلخ و سردند ...

نفس آدم میگیره تو همچین دنیایی...

فکر میکنم بهترین لطف خدا رسوندن یهویی مرگی سریع هست ...

سحر و جادو

تو فرودگاهم پرواز ساعت 17.00اسمان به مقصد شیراز تاخیر داره تا ساعت 00.45 ...

همه آروم نشستیم انگار که ساعت پروازمون از اول 00.45 بوده ...

نمی‌دونم چی حل کردن تو آب و غذا دادن به خوردمون که اینقدر قانع و بی آزار و ریلکس شدیم ...

قشنگ با تمام توان خودمون رو به شرایط وفق می‌دیم که چهرمون به بدهکار بیشتر میاد تا به طلبکارررر...

ما از یه جامعه پویا به به جامعه کاملا قورباغه پخته تغییر ماهیت دادیم ...

نسل ما بدهکار بدنیا آمد ،بدهکار زیست و بزهکار مرد ...

بیشتر شبیه سحر و جادو شده ایم...

خالق...

خدایا منو که خوب می‌شناسی...

میدونی هیچی تودلم نیست ...

گنجایش و ظرفیتم رو هم بهتر از خودم می‌دونی ...

از من یکی امتحانات سخت نگیررر...

می‌دونی من عادت دارم خودم بندازم تو دردسرهای عظیم ...

قبلش تو نذار تا من تو گل گیر نکنم...

امین، جانم ...

خسته ...

شاید وقتش رسیده باشه برم تو پیله م ...

یا یه مدت مثل کبک سرم بکنم تو برف ...

باید یه مدت قایم بشم تو لاکم ...

خسته ام .خیلی خسته ...

کاش...

...

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم

زنده یاد فروغ

برنگرد...

من از اون ادماییم که با رشدت حال میکنم ...

با بزرگ شدنت و شلوغ شدن دورت هم حال میکنم ...

اما با بی مهریات و حرفای تلخت نه ...

دورت خلوت شد ،تو حال بدیات

در نزنیااااا

چون دارم اسباب کشی میکنم...

ببخشیدا من عادت دارم برم رو منبر و ادای بابا بزرگا در بیارم

یاد بگیریم از آدما بت نسازیم ،چون خودشونم باورش میکنن وبعدش واسه شکستنش باید ابراهیم زمان بود ...

عجب...

یه روز دیگه گذشت از عمر ناقابل...

یه روز کاریه سخت دیگه با همه چالش‌هاش به پایان آمد ...

دریغ از یه خسته نباشید ...

انتظاری نیست عادت کرده ایم ...

اما اینکه فکر میکنند تو کاخ مرمریت داشتی با ملکه الیزابت خوش میگذروندی حرص آدم رو در میاره...

من عاقل نمیشم...

شاید بزرگترین درس زندگیم این بود که با هرکس شبیه خودش رفتار کنم ...

میدونستم ،نتونستم و نکردم تا زخم رو زخم اومد و درد پی درد ...

زندگی کوتاه است ...

میدونید دوستان واسه کسی که همه تلاشش رو می‌کنه شما دیده نشید چی پیشنهاد میکنید ؟

مدیری که به جای حمایت چتری از حسادت رو سرتون میگیره ...

به جای کلام خیر عادت کرده به خراب کردنتون...

نظر تنگه و خیری نداره و اعصاب و روانت رو به هم می‌ریزه ...

چه باید کرد ؟

میدونید زندگی و روزگار و زمامدار بهمون سخت میگیره ...

دیگه خودمون بهم سخت نگیریم ...

این صندلی‌ها به کسی وفا نمیکنه ،خیلیا رو دیدم که به خاطر صندلی یه شبه اخلاقشون عوض شد و بعد مدتی صندلی رو ازشون گرفتن نه رفیق موند واسشون نه جایگاه...

زندگی کوتاه است یادمون نره ...

وجدان...

میگن هنوز گشنگی نکشیدی که عشق یادت بره ...

فکر میکنم در اصل به جای کلمه عشق باید میگفتن وجدانت بمیره ...

کاری که دارن انجام میدن این که با غم نان چیزای رو از ما می‌دزدند که خودشون هیچ وقت نداشتن...

هویت

حریت

انسانیت

انسانهای تهی شده ایم که تنها آرزویمان ایستاده مردن است ...

حالا تو نگار پر مدعا...

حاله ی نور و کمپانی انرژی مثبت ...

از مترسک سر جالیز توقع داری با پریدن تو پر بگیرد...

بی آنکه نخش بکشی صدای طبلش بشنوی...

نازت بخرد و بر هر کوی و برزن دنبالت آید ...

او قبل از اینکه زاده شود مُرد