شوقوم یوخ ...

...

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

حامد عسکری

میل به نوشتنم نی کاکو.شوقوممم یوخ ! ...

کاری کن ...

دلم گرفته ،حالم از زمین و زمان بهم میخوره ...

از وضعیت کودکان کار تا کودکان بلوچ و فقر و فحشا ...

از شرایط بانوان بد سرپرست و بی سرپرست سرزمینم و

همه اونایی که تا کمر در سطل زباله خمند ...

وهمه باباهای شرمنده ...

اما یادم آمد که هیچ کس برای درد و رنج من تره هم خورد نمیکند ...

مردمان دنیا فقط واسه اونایی که برای مشکلات یا راهی خواهند یافت یا راهی خواهند ساخت احترام می‌گذارد ...

پس به خودم گفتم ،بنده ناخلف بیهوده غم مخور،پس کاری انجام بده هر چند ناچیز ...

بارون...

خدایا بارون ببار ...

دلم میخواد جوری بارون بزنه که چون زمان نوح ...

بشوره و ببره همه ظلم و نکبت این سرزمینوووو...

ما از تو یه دل عاشق خواستیم ...

سزاوار این همه درد و رنج و طاعونیم ...

ما معجزه می‌خوایم و گرنه ...

زندگی کوتاهه

کسی که این حس رو ایجاد کرد که از شما بالا تره یا که طرف خیلی مغروره...

بدرد رفاقت نمیخوره و لایق سهیم شدن تو زمان زندگیت نبست...

ما اغوشمون به روی ادمایی بازه که واسه بودن با ما اشتیاقشون رو میشه دید ...حتی اگه تظاهر باشه...

این زندگی خیلی کوتاه است ...ما جای قلاب گذاشتن و منتظر موندن ...

لحظه هامونو زندگی میکنبم...

اینجوریه نامسلمان...

فاز اندرز...

چه جالبه نسل ما آنقدر که نصیحت و وصیت شنیده ...

یه چیزی تو ناخودآگاهش حکاکی شده ...

با اینکه می‌دونیم فاز نصیحت حس بدی رو ایجاد می‌کنه ...

باز،میشیم رو منبر پند و اندرزمون شروع میشه ...

نوشته هامون داد میزنه که تو فازموعظه هستیم ...

متاسفانه تو دیالوگ که گفت و شنود هست همیشه ذهن برتریم و فقط از گفت بهره می‌بریم ...

شاید یکی از بزرگترین دلایل کمرنگی ارتباط مون با نسل زد و بقیه نسلها همینه ...

مهرورزی...

چقدر خوبه گاهی به کسی حس زندگی دادن ...

یه جمله کوتاه! ...

جدا که زیبایی...

چقدر حال آدم باتو خوب میشه...

چقدر دنیا باتو قشنگتره ...

چقدر دلم واست تنگ شده ...

اخ که چقدر تو مهربونی...

کاشکی دنیا پر بشه از آدمایی مثل تو ...

چقدر بالبخند زیباتر میشی...

مالیاتی که ندارن پس خساست به خرج ندیم ...

در مقابل شنیدن همین حرفا هم ...

ظرفیتمون ببریم بالا...

هم ظرفیت گفتنش داشته باشیم هم ظرفیت شنیدنش رو ...

خدایاااا

خدایااا...

مرا با طلوع صبح فردایت ...

چنان بیدارم کن که تک تک سلولهایم با خودت عجین شده باشد ...

میخواهم بزرگی و مهرورزی وکرم و بخششت را به کالبد رنجورم بدمی...

میخواهم قطره ای از دریای بیکرانت باشم که مایه ارامشه ...

مرا لحظه ای به حال خودم وا مگذار ...

مرا با اختیار عزیز گردان نه با اجبار ...

الهی ...الهی ..الهی ...

تنها خدااااا...

...

ای چرخ گردون نامراد ...

پس تا به کی به منه تن خاکی رنجور، فریب خور از شیطان...

خواهی آموخت که دیگر ...

با غم جانسوز عزیزانم که بسوی تو می آیند زره زره آب نشم ...

دین و دنیایم بهم ندوزد و باهم نسوزد...

ماندگاری...

داشتم فکر میکردم همه خودمون رو همون اول خرج نکنیم ؟

باید یاد بگیریم شبیه به کتاب کمیاب و یه اثر ناب باشیم ...

بایدت که هزینه شود تا کتابت خریداری شود ...

وانگهی ورق به ورق باید خوانده شود ...صفحه به صفحه...

کلمه به کلمه ...

با توهمراه شود تا به مرور در تو گم شود ...

به هر جا که خواستی بکشانیش...واو به دنبالت...

بایست کنجکاوت بماند و هر بار بیشتر کنجاوش کنی ...

تا با اشتاق تر ورقی دیگرت برگ، زند ...

ذره ذره قوتش دهی تا دیوانه وار شیدایت باشد ...

تا جای که اگه به پایان آمد این داستان...

بی اختیار باز از آغازت آغاز کند ...

شاید که اینگونه ماندگار تر شویم...

در کتابخونه دلش جایگاه خاص تری یافتیم...

نمی‌دونم چی شد ...

خیلی عجیبه بچه های دهه پنجاه یا شصت یا از والدین ،شلوغی وبی عدالتی وفقرو کمبود آهن وامکانات می‌نالند ...

وده هفتاد هشتاد یا نسل زدیااز دولت و ملت و اجتماع و دروغ وریا و زندگی مجازی و افکار پوسیده می‌نالند ...

همه مینالیم اما با هر دهه فاصله نسل هایمان به شکاف عمیقی مانند است که همدیگر را درک که نمی‌کنیم هیچ ،مایه تمسخر نسل دیگه نیز هستیم..

مگه قرار نبود هم دین و هم دنیا و هم اخرتمان آباد شود ...

مگه قطعات یه پازل نبودیم ...

مگه قرار نبود نسل به نسل آپدیت تر شویم از تجربه هم بیاموزیم

نسل به روزتری بشیم ...غلطهای همدیگرو بگیریم ...سکوی پرتاب دیگری بشیم ...

کی سخت افزارمون دستکاری کرد...کی بدافزار روسیستم مون نصب کرد ....

چی شدچطوری شد ، چرا همدیگرو نمی‌شناسیم ؟

چرا همیشه بهم بدهکارم یا از هم طلبکار؟

چی شد که بزرگترها جای الگو بودن ،شدن سیبل توهین هامون ؟

وا خدایا از نسل yها چه خبر ...